Name:
Location: teh, Iran

Thursday, January 25, 2007


هوالحی القیوم
قصه من قصه تو قصه ما همه
قصه ی او
و من مسافرم ای بادهای همواره مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
امشب با تو وعده ای دیگر دارم و قصه ی نابی دیگر
امشب با تو معراج خواهم کرد و میلاد اقتدار خداوندگار خدایمان ارمغان این عروج
خواهد بود . ضیافت امشب را بخاطر بسپار تویی که دوست دارمت و هزاران سال است
چون او مشتاقانه انتظارت را می کشیدم و در پی ات بودم . بیا و کنارم بنشین
غریبه ای نیست منم و خدا و شمع و این بغض بیقرار . کفشهایم را کنار در گذاشته ام
چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بسته ام و چشمانم از حادثه ی
عشق تر است
در ازل پرتو عشقت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
باید امشب بروم مقصدم دوری در همین نزدیکی است . مردم بالا دست گفتند پشت
دریاها شهری است شهری از جنس خدا نور روشنی آینه
راستی امشب جشن هزار سالگی ام بود و هنوز تا پایان قصه ها یک شب دیگر باقیست
هزارمین قصه اش از او با من و آخرینش با تو
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
زیر آبی های دریا در یکی از شبها ماهی کوچک از مادر پرسید :دورتر ها ماهیان از
دریا می گفتند. دریا کجاست؟ مادرش گفت : نمی دانم اما شنیده ام او که در پی دریاست
جان خود را خواهد باخت . اما ماهی کوچک نتوانست که بنشیند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟
مادرش از لاک پشت پیری گفت که بلد راه بود و لاک پشت آنچه مادر گفته بود را
تکرار نمود . اما ماهی دیگر تاب نداشت با خود می اندیشید حسی با من می گوید
تو از دریا متولد شده ای دریا همه چیز توست باید که به خاستگاهت بازگردی
و لاک پشت نشان دریا را به او داد " همین طور راست برو " و ماهی کوچک به راه
افتاد و رفت . رفت تا ساحل . آبها دل بی تاب ماهی را به ساحل زدند. ماهی کوچک
بی تاب تر شد اولین بار ... نه ...آخرین بار دریا را دید
فهمید آنچه سالها در پی آن بوده در آن بوده . برای یافتن دریا باید تنها دل به ساحل زد
دورتر ها در ساحل پادشاهی سوار بر اسب تاخت می کرد در پی صید
ناگهان اسب ماری دید و رمید . پادشاه از اسب بر خاک رسید . روی خاکها غلتید
از هوش رفت خواب چشمانش را ربود . پادشاه خفته در خواب خود را تنها دید. خبری
از قصر نبود از آن همه ثروت و دولت
پادشاه در خواب خود را فقیری بی چیز می دید . درد و رنج همه ی دارای اش بودند
دستهایش خالی اما دلی پر درد داشت . آرزو می کرد کاش پادشاهی می شد
کاش آرامش و ثروت و امنیت داشت و همچنان در خواب بود........
سارقی رهزن رسید تاج او را برداشت اسب او را دزدید.اما پادشاه در خواب بود
آرزویش شاهی . کاش بیدار می شد وخودش را می دید . ارزشش را دولتش را ثروت
و آرامشش را
آرزویی در دل و دعایی بر لب : کاش حالا بیدار شود
شب سرودش را خواند نوبت پنجره هاست
کاش حالا بیدار شود

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ميخواهم بيدار شوم استاد
خوابم سنگين است
خواب پادشاهي ميبينم
و چه شيرين است...
دلم رميده شد و غافلم من درويش
كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم
كه دل به دست كمان ابرويست كافر كيش
نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر
نزاع بر سر دنيي دون مكن درويش
خيال ، حوصله بحر ميپزد هيهات
چه هاست در سر اين قطره محال انديش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه اي به كف آور زگنج قارون بيش

11:41 PM  
Anonymous Anonymous said...

خيال ، حوصله بحر ميپزد هيهات
چه هاست در سر اين قطره محال انديش

11:45 PM  

Post a Comment

<< Home