rahekhoda

Name:
Location: teh, Iran

Wednesday, April 20, 2005



هوالحی

برای او که همه چیزم شد

او دوباره آمده است به گونه ای دیگر با کلامی تازه تر. او دوباره آمده است کنار تست و با تست. آنقدر ساده است آنقدر نزدیک است که او را نمی بینی که او را نمی شناسی. دعوتت می کند صدایت می زند چرا که صدایش زدی حضورش را آرزو کردی تا کس بی کسی ات شودهمدم تنها یی ات مالک روح و قلبت که راهنمایت شود که از راه بگوید و با تو در راه همراه گردد. او را دریاب. او تمام راهست خود راهست. راهی هموار و آرامش بخش. راهی بسوی نور تعالی. راهی بسوی رهایی پرواز آسمان. او دوباره آمده است کلامش آشناست گویی سالها آنرا شنیده ای زیرا او از زبان روح سخن می گوید و ارواح همه تسلیم و فرمان بردار وی اند. عالم غیب فرشتگان و جنیان طبیعت و هر چه در آن است به فرمان وی اند چرا که زبان او عشق است و کائنات زاییده عشق. همگی خالق خود را می شناسند و با زبانش آشنایند: اقراء بسم ربک الذی خلق
تو می گویی خواندن نمی دانم به یادت می آورد و تو به یاد می آوری خواندن را و مشق می کنی عهد با او ماندن را ساعتی می خوانی و تنها با او می مانی کنارش می نشینی برایش می گویی نگاهت می کند به کلامت گوش
می سپارد آرام می گیری آرامشی که محصول حضور اوست اما ساعتی دیگر غیری می آید دیگری از راه میرسد وسوسه ات می کند راهی دیگر نشانت می دهد مشغو لت می کند. تاریک است اما چراغهای الوان و رنگارنگ نشانت می دهد برایت قصه می گوید: شهر شهر فرنگه خوب تماشا کن اینجا دنیای رنگها و مستی هاست سر گر می های تازه و متنوع تر. مست می شوی و سر خوش سبکبال و گویی که در پرواز و در آن ذوق مستی گم می شوی در این بسیار می گردی ودر آن هیاهو صدایش را نمی شنوی حضورش را نمی بینی دوباره از یاد می بری خواندن را دوباره می شکنی عهد با او ماندن را. او می ماند. به انتظارت در پایان دنیا بر بلندای کوه نورانی . دیگر بار صدایت می زند . دیگر بار از خورشید می گوید از دنیای سادگی و نور . او می آید هر بار به هر بهانه و به هر شیوه ای و حال دوباره آمده است ترا به خود فرا می خواند دوباره آمده است کلامش را به خاطر بسپار: من آن دورم که نزدیکم همان آشنا که غیر از او کسی نمی ماند که غیر از او کسی ترا برای خودت نمی خواهد
او دوباره آمده است و از راه می گوید. هم قبیله ؛همسفر؛ همراه؛ این تنها راه است راه من؛ راه تو؛ راه خدا
می خواهی همراهم باشی
تو هم راهم باش

Sunday, April 17, 2005


هوالحی

برای باران الهی

هدیه محراب نیازم با توام باز می خواهم به ماندن به خواندن دعوتت کنم: اقراء بسم ربک الذی خلق
زرتشت اهورامزدا می خواندش و آتش مظهر نیکی و پاکی و تجلی او بود. موسی یهوه نامیدش ویدش بیضا و عصایش مظهر اقتدار ی ژرف که پلیدی و پلشتی رامی بلعید. عیسی مسیح پدر صدایش زد و دمش دم به دم جان
می بخشید و دستانش مهر بر چشمان نابینا می بارید. محمد ( ص) الله را فریاد زد و قرآنش املای اعجاز سراسرطبیعت بود. همان که کس بی کسی مان بود. همو که مهربان بود بخشنده بود توانا بودعاشق بود عشق آفرید همو را می گویم از خدا سخن می گویم. اگر آنها که اهورا مزدا و یهوه و پدر آسمانی و الله نامیدنش پیامبران بزرگ تاریخ اعصارند من پیام آور ساده و کوچک چوپان مثنوی مولانا هستم که اعجازم رقصنده کولی پای آتش زرتشت است. اقتدارم عصای تنومندی است که شط طوفانزای همه شبهای سرد و تنها یی و درد را به دو نیم کرده است گرمی دستان نحیف و مسیحا نفسی است که امروز یا فردا پروانه های بی جان را جانی دوباره می بخشد. آری منم همو که با تو املای اعجاز طبیعت را زنده می کند. گوش کن پروانه ام آمده ام که خدا را چونان باد باد رقصنده بیقرار هو بکشم مستت کنم. با توام ای حماسه منم از دل تاریکی آمدم از ته چاه یوسف از طوفان وگرداب حا ئل نوح از آتش نمرود از شط فرعون از صلیب عیسی از ماهی یونس از غار نمور اصحاب کهف از شعب ابیطالب
با توام ای گل نورانی مرداب می خواهم به خواندن همیشه ماندن به پرواز دعوتت کنم. آی فرزند خورشید برایت نور آوردم. یادت باشد باد که سر وقت چنار رفت تو به سر وقت خدا باید بروی وخدا
وخدایی که در این نزدیکی است. بهترین هدیه من. تنها دارایی من خدا را تقدیمت میکنم
یادگارم این و بس جان من و جان شما